بعد قبل طلوع هیچ فیلمی دیگه اونقدر نرفت تو دلم. تا دیشب. از همون یه ریع اولش حس کردم دارم فیلم معرکهای رو میبینم. و بله. معرکه بود. تا تهش. که شد قشنگ ترین فیلمی که دیدم. تموم شبو بعد دیدنش فکر کردم به اینکه خب منطقیه محبوبت بشه ولی چرا اینقدر محبوب شد برات؟ چون شخصیت اول فیلم شبیه تو بود. من شبیه تو دیدمش. که تو پیش از طلوع هم اون شخصیت تو بودی. که اصلا شاید منظورم خود خود شخصیت هم نیست، یه سری رفتارا، یه سری ری اکشنا. نمیدونم! ولی تویی. چه بد مینویسم
ایثن هاوک مصداق بارز توئه برام. قبل دیدنت حتی مصداق تو بود برام. و بعد، بعد دیدنت، بعد بوسیدنم، مصداق ترین شد. که چقدر شبیه میبوسی آخه! که دیشب دختره رو میبوسید و دل من میرفت. که یه سکانس داره که اعتراف میکنه عاشقشه و دختره میخزه بغلش و آخ خدایا. بی نهایت من و تو بود. :)) حالت خزیدن دختره، بوسه های هاوک رو موهاش و جای جای صورتش و بعد بوسیدن لباش که دلم رفته و برنگشته.
*چه بده هر پست حتما باید عنوانی داشته باشه. آقا من بی عنوان مینویسم، بخوام عنوان دار بنویسم جهت دار میشه و نمیخوام. چه وضعشه. :/
بحث اینه من دست نمیکشم از تصویری که دارم. هر چقدر هم که ناامید شما، اون تصویر تو ذهنم ت نمیخوره. و میدونم یه روز نفس عمیق میکشم و با خودم زمزمه میکنم قراره بوده اینجا باشم، اینجا جای منه. میدونم تهش تو اون نقطه ی درست، جای درست قرار میگیرم. باوری دارم به این چند خط که جنسش با تموج باورام فرق داره. یه باور و اطمینان قلبی. که اونشب گریم گرفت اما تصویره ت خورد؟ نه. تصویر تهرانمون. تصویره ت نمیخوره، اما شاید که آدما عوض شن. :) مهم نفسشه اما. نفس تصویر. :))
اما من مگه از همهی این دنیا چی میخواستم؟ مرثیهست؟ نه. فقط میگم ینی مگه چیز بزرگی بود؟ مگه چیز بزرگی بود که دوست داشته باشم و دوسم داشته باشی؟ مگه چیز بزرگی بود یه دوست داشتن دو طرفه؟ دلم گرفت یهو. گرفت از اینکه مگه چیز بزرگی خواستم؟ و اشک دویید تو چشمام. و میدونی؟ بدم اومد. بدم اومد که اشک بدوه تو چشمام از اینکه نمیخوای منو. از این حقیقت بدم اومد. دردم گرفت ینی. همهی روزا این تو سرمه که حاضر نبود بجنگه. حاضر بودی بجنگی و حاضر نبود. و قلبم میشکنه از این واقعیت. میشنکه که اینقدر میخواستمت. و امشب دلم از یه چیز گرفت. از اینکه چرا وقتی پیشت بودم ازت عکس نگرفتم؟ سرهرمس استوری گذاشته که برگشته به یکی از لذتهای سابقش، به پرتره گرفتن از افراد موردعلاقش و یهو جای خالی عکست حس شد. که چرا عکس نگرفتم آخه ازت؟ حتی یه عکس کجم ندارم ازت. یه عکس از نیمرخت وقتی دستت تو دستم بود و تو جاده بودیم.
هر بار که ویدیوها رو نگاه میکنم با خودم میگم چرا فقط از نرگسا فیلم گرفتم؟ چرا کج نکردم دوربینو سمتت؟ و دلم مچاله میشه از عکس و فیلم نداشته. هر بار که نگاه میکنم حس عجیبی داره واسم. که یه گوشهی ذهنم میگه کنارم بودی. داشتم فیلم میگرفتم و کنارم بودی. این جا کنارم بودی. و حتی تو یه ویدیو شک داشتم که دستت تو دستم بوده یا نه. دلم پر کشیده برای اون روز. پر کشیده برای همون بیست و چار ساعتی که کنارت بودم. که دقت کردی؟ دقیقا حدود بیست و چار ساعت بود! یازده صبح نوزدهم تا یازده و نیم بیست آذر.
یهو دیدم دیگه مهم نیست واسم. ینی ریخته واسم. مهم نیست بقیش. قبلش بعدش. ولی امشب شبی بود که بغلت خوابیده بودم. شبی بود که تیشرتتو تنم کردم و گردنمو بوسیدی. امشب، این موقعها دلم از استرس درد گرفته بود و بغلم کرده بودی که برم برات چای نبات درست کنم؟ چشم بسته و میون درد لبخند زده بودم که چای نبات واسه چیز دیگهایه مرد حسابی. که هی گفتمت صبح قراره زود بیدار شیم، من تو جاده هم میخوابم ولی قراره رانندگی کنی تو، بخواب. هی گفتم بخواب و نخوابیدی و هر بار که کمی دور شدم کشیدیم تو بغلت. همین موقعها بود از درد به خودم میپیچیدم و زمزمه میکردی جانم. دلم غنج میره از ریویو کردن اینها. غنج میره وهمش ریخته برام. که دیشب که روشن شد یه لحظه با خودم گفتم نکنه وقتی منو میبوسیدی حواست پیشش بوده؟ نکنه؟ بعد امروز نیلو میگفت که نه. اون لحظه داشته میبوسیدت چون "تو" بودی. چون میخواسته تو رو ببوسه. گفتم هوم. ریخته اما برام همه چیز. همین دیشب بند دلم پاره شد. ریخت تموم خواستنت. شدیم همون دوست معمولیِ خالی ای که پرسیدی. که پرسیدی پس تموم این مدتو پس میگیری؟ پس شدیم دوست معمولی خالی؟ آره عزیزدلم. شدیم دوست معمولی خالی. خالیِ تر از خالی. حالا دیگه برم دلم نمیمونه پیشت. حالا دیگه دلم دست خودمه. که دیگه نیا اینجا مثل یه گربه لم بده روی این مبل. دیگه صبر نمیکنم. دیگه برات صبر نمیکنم. گفتی دقم میده این جور بودنا. خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم عزیزدلم. خیلی زودتر.
من جنگندهی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش میکردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
اینو ثبت کنم فقط. که امشب چه روشن شدنی اتفاق افتاد و تا چه حد همه چیز ریخت واسم. که باورم نمیشه. و در بهت مطلق به سر میبرم. هیج چیز نمیتونست ور غدمو تا این حد بالا بیاره که امشب و این روشنگری ها. حاجی پشمام. حس اصحاب کهف داشتم. پشمام. پشم فاکینگ مام.
فکر کردم دیگه نباید بیام و صحبت کنم. بعد از این فکر غصم شده بود. بعد یه عالمه چیز تعریف کردنی این لابه لا پیدا میشد. بعد مثلا امروز البرز اومد حرف زد بام و بدو بدو اومدم پز تعریفاشو بدم که یهو خورد تو صورتم که ئه نمیشه بیام حرف بزنم. بعد از زیر پتو گوشیمو کش رفته بودم و از رو عادت تلگرامو باز کردم و دیدم نوشتی چهطوری تو؟ سلام. بعد باورم نمیشد این پیام توئه. باورم نمیشد از تو پیام دارم. هی نگاه شمارت کردم و پیامتو خوندم و تو دلم یکی لبخندن گریه میکرد. بعد لبخند زدم که آخه سلام؟ سرچ کردم ببینم اصلا چند بار سلام کردیم به هم. دیدم روی هم بیست و چند بار که اونم نصف بیشترش سلامهای نقل قول و تعریف کردنای من بوده. بعدتر گفتم خب برات چی بنویسم؟ بگم خوب نیستم؟ بگم از نبودنت غصم شده؟ بگم فکر اینکه دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم گریم انداخته؟ بگم این روزا فقط خواب بودم که یادم بره؟ جای همهی اینا نوشتم خوب نیستم. تو چطوری؟ میدونم حتی نباید مینوشتم که خوب نیستم. باید مینوشتم خوووبم. خوب خوب. نمیتونم فقط. فقط دیگه نمیتونم تظاهر کنم به خوب بودن حتی.
دلم؟ تنگته. دلم تنگته. دلم تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. تنگته. اونقدر دلم تنگته که عکستو بوسیدم. گونه هاتو بوسیدم. دلم تنگته. و هی این جمله تو ذهنم پلی میشه که مرا به اون بخواهانید، شخصا مرا نمیخواهد. و اشکه که تو چشمام حلقه میزنه.
نوشتههاتو ازم گرفتی. حالا من چجوری دووم بیارم؟ به چی چنگ بزنم که نگهم داره؟ با چی خودمو گول بزنم که حس نکنم از دست دادمت؟ با چی دلتنگیامو پس بزنم؟ تا کی بیام اینجا بنویسم و کات کنم؟ تا کی بنویسم دلم برای کوچیک ترین چیزها هم تنگ شده و کات کنم؟ دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده. دلم تنگ شده. یزدانی تو گوشم میخونه تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم.
حالا که میدونم نباید بهت پیام بدم دیگه دلم خیلی تنگ میشه. غرور و این کسشرام برام مهم نیست. کاش میشد بیام و صدات کنم. کاش میشد بیام. حالا چی؟ ببین چی شده. یزدانی هنوزم تو گوشم میخونه. چنان که با دو چشمم به باران نشستم
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم که این بار هم می تونی. انقدر می تونی تا یه جا دیگه نتونی. ولی دیگه نمیخوام بتونم. میخوام دیگه نتونم. چون بسه. چون دیگه پاهام کشش ندارن. چون رحمم میاد به خودم. آره، بذار بگم رحمم میاد. بسشه. هر چی از این دنیا خواستو بهش نداد. بسه اینقدر سگ جونی. چون منکخ چیز زیادی ازش نمیخواستم. ولی خسیسی کرد، همونم دریغ کرد.
بیزارم از همه چیز. واقعا بیزارم. این چه جهنمیه که داریم توش زندگی میکنیم؟ در ابعاد کوچیکتر بیزارم از جایی که هستم. که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش به ولله. نباید جایی باشم که گه خاصشون من باشم. نباید جایی باشم که این همه بلاهت دورمو گرفته. خطرناکه اینجا، خطرناکه وقتی این توهمو بهم میده که خیلی خوبم. نیستم.
حقیقتش من آدم دوست داشتن یه طرفه نبودم و نیستم. نمیدونم هم چی شد که طرف من سنگینتر شد. نمیدونم چی شد که بها دادم به حسی که داشتم. ینی میدونما، میدونم چی شد. امید. این امید لامصب که به صلابه هم بکشنم از جیبم کم نمیشه. ولی خب حالا بعد شاید یه هفته دیگه حس میکنم رها شدم. واقعیتش مرسی از تو. بدهکار شدم بهت. حرفای اونشبت خیلی کمکم کرد. باعث شدی بریزه تموم حسم. ریخت چون بر پایهی تفکرات اشتباهی بود. حالا نشستم تو سلف و از سما میلرزم و چرت و پرت مینویسم. که کاش تمرکز و قدرت نوشتنم بهتر از اینها بود.
اونشب که داشتم داد بیداد میکردم که بشینیم ببینیم چی پیش میاد و کوفت و زمان بدیم و مرگ و یهو بعد تموم جیغ جیغام گفتی ببخش. یهو عقب کشیدم. یهو پا پاهام شل شد. که من این همه داد بیداد کردم با تصور اینکه اونور تو حالت خیلی بد نیست، و غیر اون غد شدی. فکر نمیکردم حالت خیلی بده. همینکه گفتی ببخش گفتم چی میگی دیوونه؟ گفتی تقصیر قبول کردم و پاهام شل شد که این بچه حالش بده. چیکار کردم باهاش؟ همون لحظه که بعد تموم داد بیدادام گفتی ببخش، دلم خواست تا همیشه دوستت بمونم. همون شب و همون لحظه حس کردم که پایانی واسه دوستی بین من و تو نیست. حالا صد من بذارم نصفه و نیمه برم و صد تو سکوت کنی.
به سیکل و که نزدیک میشم از زندگی میبرم. امشب دیدم که دوس دارم از همهجا عقب بکشم، کسی رو نبینم، با آدمی حرف نزنم و بو بردم که خب، نزدیکه. و بله. بووم. راستشو بخوای ریدم تو این نگی و متعلقاتش. که این وقتا دیگه دست خودم نیس، امید گریزونه ازم.
قضیه اینه دلم میخواد وا بدم. دلم میخواد همهی رویاهامو خاک کنم و وا بدم از تصویرایی که تو ذهنم ساختم. شاید الان بیشترین چیزی که دلم میخواد اصن همینه. تسلیم شدن. نمیدونم چرا اون صدای درونم خفه نمیشه و میگه دووم بیار. میگه گوشتو به توران خانوم بده که میگفت غم بزرگو به کار بزرگ مبدل کرده. قلیم میسوزه، سرم درد میکنه، و انرژی ندارم دیگه من. همش یاد اون حرفت میفتم که میگفتی انرژی ندارم من. نازنین انرژی ندارم. حالا من مدتهاست انرژی ندارم و سینه خیز ادامه میدم. انرژی ندارم من، دنیا. کاش بفهمی. کاش یه دلگرمی بم بدی میون این همه دویدن. گریمه.
رفتم به دیدن جهان با من برقص برای دومین بار. این بار با پسره. کنارش نشستم و چشمم به پرده بود و یادم اومد بار اولی که دیدمش چقدر دلم خواسته بود با تو ببینمش. حتی به این فکر کرده بودم اگه باهم بودیم، اگه بودیم، یه تکه پا میومدم ساری که بریم سینما اینو ببینیم باهم و برمیگشتم. و خب کجا برد این امید ما را آقای شجریان؟ از فکرت بیرون اومده بودم تا نیم ساعت بعدش که علی مصفا نشست رو قایق و دلم ریخت از دیدنت. که چه تویی. چقدر تویی. و مقاومت کردم، خیلی مقاومت کردم که دستم نره سمت گوشیم و برات تکست ندم. بعدتر سرشو تکیه داده بود به سرم و دستای من بی قرار تو بود. مقاومت کردم که بیشعور نباشم، که لاشی نباشم و وقتی سرش رو سرمه بهت تکست ندم. بعدتر خیالامو پس زدم و فیلمو تماشا کردم. دو ساعت بعدش که برگشتم خوابگاه، به اتاق نرسیده، تو راه پله برات نوشتم که دوباره اومدم سینما و این بار علی مصفا بیشتر تویی. خیلی تویی. جواب دادی که هر روز علی مصفا تر از دیروز. و دلم پکید از نداشتنت.
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی؟ هوم. ولی میدونی تقدیرش چقدر منو یاد تو میندازه؟ اونجاش که میگه عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره. یا اونجا که میگه راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی. هوم.
آخرین پست نالهی عشقی. تامام.
عنوانو دستم رفت که بنویسم بلو ولنتاین. بعد مکث کردم و فکر، که بلو؟ واقعا؟ دیدم نه خب. بلو که نیست، نبوده. پس شد این. مای ولنتاین. غمگین نیستم، ینی خیلی کم هستم. اونقدری که مثلا کاش میشد بهت پیام بدم و بگم ولنتاینت مبارک عزیزدلم. همینقدر تو دلم مونده بود. ینی دوازده که شد، رو دلم موند که کاش میشد بت بگم. اما خب از قبل کاش های کمتری تو دلمه. الان اومد بالا اما خب پررنگ نیست. ولی کاش مای ولنتاینم بودی. چی میشد مگه.
امشب یه ماگ دیدم واست. ینی الهام داشت ماگارو نگاه میکرد و من مشغول گوشیم بودم، که یهو ماگ لنزو دستش گرفت و چشمم خورد و برق زد. گفتم برات بگقرمش، مصمم طور. بعد اینطوری شدم که نکنه داشته باشیش؟ نکنه خوشت نیاد؟ نکنه مسخره باشه؟ نکنه فلان؟ بعد شاید ده دقیقه کلنجار گذاشتمش سرجاش. هوم.
راستشو بخوای دوباره پاشدم. روزای زیادی رو غمگین بودم، زیاد قدم زدم و زیادتر گریه کردم. اما خب تموم شده توم. بالاخره ناراحتی ازم رفته. از جات بخوای بپرسی خالیه. خیلی. ولی خب میدونی عزیزدلم؟ عادت میکنه آدم. عادت میکنه به حفرهی تو خالی قلبش. امروز فهیم عطارو خوندم که نوشته بود آدمیزاد عادت میکنه، به یه پا و یه دست نداشتن. عادت؟ نکردم اما بهتر شده شرایط. بهتر شدم. دیگه گریه نمیکنم، بال بال نمیزنم. دیگه نمیمیرم برات. اما دوست؟ دارمت. زیاد. عمیق. و این دوست داشتنه اذیتم نمیکنه. یه گوشهی قلبم گذاشتمش و زندگی میکنم باهاش. همه چیز بهتر میشه عزیزدلم. میدونم. واقعا میدونم. دوستت دارم عزیزکم. دوست دارمت.
خوشحالم اولین بوسهم با تو بوده. خوشحالم اولین کسی که بغلم کرد تو بودی. تنها کسی که بغلش خوابیدم. خوشحالم. که امشب که پسره لبامو بوسید، از ته دلم راضی بودم فرستم نیست، که فرستم با تو بوده. در حد شکر کردن خوشحالم. اینکه اولین بوسهم با 'تو' بوده ،صرف نظر از هر چیز دیگهای، خوشحالم میکنه.
میدونی چی خوشحال ترم میکرد اما؟ که نون تو میبودم. نونِ 'تو'. نون تو میبودم و امشب نمیذاشتم بغلم کنه، گردنمو ببوسه و لبامو. کاش نون 'تو' میبودم.
راستش اومدم همون یه خط اولو فقط بنویسم و تهش به کاش ختم شد. هوم. کی میدونه چقدر دوست دارمت؟ 'چقدر' دوست دارمت؟ کی میدونه چقدر اون ته قلبمی؟ هوم.
روزی چند بار قربونت بشمو میشنوم از آدمای مختلف، از دوست، رفیق، هم اتاقی و بلاه بلاه، ولی دلم واسه هیچکس ضعف نمیره که تو. تو که میگی قربونت بشم اینطوری میشم که هوم، خب! :)) یه بار هم بهت گفتم، گفتم کلا تو فاز خدانکنه و اینها نیستم در ری اکشن این جمله اما خب واسه تو اینطوری میشم که خب. :دی
میگی قربونت بشم و دل من غش میره. اما خب دو جا بیشتر غش رفت
کجا؟ اونشبی که نوشتی «قربون جنگیدنت بشم». و بذار اعتراف کنم که هزار بار خوندمش. و هی زمزمه کردم قربون جنگیدنت بشم. من تا دنیا دنیا میجنگم که تهش همینو بشنوم. همهی جنگام تا به امروز حلال شد با شنیدن همین یه جمله. که قربونت جنگیدنت بشم آخه؟ من بگردم دور تو که اینقدر قشنگ استفاده میکنی از کلمات. گذشت و دیشب یه جا به شوخی گفتم قلبم درد گرفت از اختلاف قیمت کتابها. بم گفتی «قربون قلبت بشم». و خوندمش و قلبم نزد. خوندمش و دلم قنج رفت واست.
یه شب بم گفته بودی «قربون تو که رفتهام و برنگشته ام دیگه». حالا بذار بگم قربون تو رفتهام و برنگشتهام آی ب.
خاک تو سر من. ای خاک تو سر من.
.
.
لرزم گرفته. کنترل اشکامو از دست دادم. قلبم؟ نمیزنه انگار. کند میزنه. کندد. و فشردست. خیلی فشرده. گلوم درد میکنه. اونقدر بغض دارم که قلبم، گلوم درد میکنه. کاش زودتر از اینا بیدار میشدم. کاش هر بار که نوشتم تمومش کن تمومش میکردم. کاش نمیرسید به اینجا و اینطوری نمیخوردم به در. با سر نمیرفتم تو در
لعنت به من. خاک تو سر من. حقیقتا خاک تو سر من. ای خااااک تو سر من.
میدونی یهو بدم اومد. که چقدر مسخرم آخه. چرا اینقدر دست خالی امیدوارم من؟ چرا فکر میکنم همه چیزو میتونم درست کنم؟ اشک تو چشمام جمع شد. غصم شده اصن. خیلی غصم شده. که دوباره یادم اومد نمیتونم. تلاش های بیهوده. خیلی بیهوده. مگه غار آدم چشه؟ یا به قول تو ناراحتی عنه؟
نمیخوام دیگه. هیچی نمیخوام. هیچیِ هیچی.
دارم فکر میکنم به تنها آدمی که اهمیت نمیدم خودمم. فقط واسه خودمه که میگم عب نداره ناراحت بشه، اشکش دربیاد و هزار بار خم بشه.
دیشب خوابتو میدیدم. خیلی واقعی بود. خیلی. اونقدر واقعی که وقتی بیدار شدم چشم بسته گوشیمو چک کردم. نبود. پیامی نداشتم. و همونجا دلم سوخت برای روان و ناخوداگاهم.
میدونی؟ وقتی یه چیز ساده رو خواب میبینی، وقتی یه سری مسائل پیش و پاافتاده رو خواب میبینم خیلی دلم به حال خودم میسوزه. که یه چیزی تو گوشم میگه تو چیکار کردی با این بچه؟
دیشب که خواب میدیدم ایمیل دارم ازت، که ایمیلمو باز کرده بودم و چند تا ایمیل داشتم ازت و یادمه که هم متعجب بودم و هم از ذوق داشتم میمردم. دلم گرفت از این. که چه چیزای کوچیکی برات رویا شدن دختر جون چرا آخه؟
امیدتو بریز دور و جمع کن خودتو. ترمیم کن روان آسیب دیدتو. خوب میشی. ایمان دارم که زود زود خوب میشی. :*
درباره این سایت